به تلخی نگاه

به سردی کلام

به تاوان جان سوز گناه

سوگند به آخرین موقوفه احساس

که اینجا گورستانی از جنس تنهایی است

زمزمه گوش‌نواز دخترک همان ناله نفرین شده تاریکی است

مـــــ‌بانوـــــه

مقدمه:عشق معجزه میکنه!اگه تو.

      دلیل بوجود اومدن این عشق باشی.

رها دختری شاید کمی متفاوت دختری احساسی که سعی میکنه احساسشو زیر نقاب سردی مخفی کنه شیطون و پر انرژی ومغرور 

برگشت پسر عمش از کانادا همه چی تغییر میکنه زندگی همه دسخوش تغییراتی میشه حقایقی رو میشه که هیچ کس اعم از رها انتظار شنیدن اینارو نداره 

اتفاقایی ناخاسته یاشایدم از قبل تعیین شده میوفته از همه بیشترم رهای ما ضربه میخورو.

ژانر:عاشقانه_پلیسی_گاهی شادوگاهی هم غمگین.پایان خوش


نودهشتیا|سایت98ia

 

 

 

 

دانلود رمان تب

دانلود رمان تب

نام رمان: تب

نویسنده: پگاه رستمی

تعداد صفحات: 1411

 

 

بخشی از رمان:

کیف چرم مشکی ام را از دست راست به دست چپ متقل میکنم و دستگیره در را پایین میکشم. منشی به محض دیدنم برمی خیزد و سلام می کند. جوابش را می دهم و به سمت اتاقم می روم.

صدایش را می شنوم.

– اولین نوبت امروز ده دقیقه است.

بدون اینکه بچرخم و نگاهش کنم می پرسم:

-به چند نفر وقت دادی؟

-هفت نفر.

به ساعتم نگاهی می اندازم و با درماندگی فکر می کنم”هفت نفر که هر کدام چهل و پنج دقیقه وقتم را می گیرند و کلا می شود شش ساعت و الان هم که چهار ساعت است و یعنی تا 10 شب درگیرم…

درماندگی ام را بروز نمی دهم.

-اکی لطفا یه قهوه بیار واسم! بدون شیر و شکر!

چشمش را می شنوم و وارد اتاق می شوم. کتم را در می آورم و به جا رختی می زنم.

دستی به پیراهنم می کشم

 

 

 

 

 

دانلود رمان تب


نودهشتیا|سایت98ia

رمانه دلم غصه نخور 

قلمی از نازی 

براساس واقعیت جهان پ کمی تخیلات 

ژانر : پلیسی ، هیجانی و غمگین پایان خوش 

 

 

دختری که توسط خانواده نجاتی به سر پرستی گرفته میشود و دوستش فاطمه او را وارد بزرگترین باند قاچاق بدن انسان میکند . و رئیس باند فکر در کشتن او دارد ک با اتفاقی همچیز بهم میخورد .


نودهشتیا|سایت98ia

رمانه دلم غصه نخور 

قلمی از نازی 

ژانر : پلیسی، هیجانی و غمگین

 

 

خلاصه رمان : 

دختری به اسم نازی ک توسط خانواپه به سرپرستی گرفته میشود و بخاطر دوستش وارد بزرگترین باند قاچاق انسان وارد میشود و رئیس میخواد در طی یک عملیاتی نازنین را به قتل برساند که از خانواده او باخبر میشود


نودهشتیا|سایت98ia

****** آرام ******

اخ جوووووون بالاخره رسیدیم . داشتم همین جوری میرفتم که عمو  سیاوش دستم رو کشید . عمو سیاوش _ دختر حواست کجاست مواظب باش اگه طوریت بشه من چیکار کنم شیطون . ارام _ نترس عمو جون بادمجون بم افت نداره .(البته بلا نسبت من ) عمو خندید و سر ت دادو چمدون هارو داد دست راننده تا بزاره تو ماشین بعد به کره ای به مرد گفت :
테헤란 거리로 가져 가세요

معنی : لطفا مارو ببرین به خیابون تهران .

اون اقاهم درجواب گفت :네, 앉아주세요. 제가 섬길 것입니다.لطفا منتظر بمونید من الا خدمت میرسم 

بعد ازاون جا دورشد و رفت سمت یکی از تعاونی های فرود گاه اینچئون بعد از چند دقیقه اقای راننده سوار شد وحرکت کرد به سمت خونه جدید در خیابان تهران حرکت کردیم خب رسیدیم نمای خونه سفید بود و برخی جاهاس نمای سنگ کار شده بود عمو وارد خونه شد منم پشت سرش رفتم تو خونه تقریبا اندازه خونه قبلیمون توایران بود اما دکور اینجا یونانی بود 

ههههههه چه جالب خونه تو کره با دکور یونانی ادمای ایرانی توش زندگی میکنن عمو گفت :عمو سیاوش  _ آرام اتاق تو طبقه بالا راستی شب حودودای ساعت 8 یکی از دوستام که اینجا زندگی میکنه میخواد بیاد خونه . بعد به شوخی اضافه کرد یه پسر خوشگلم داره حسابی به خودت برس . ارام _ عموووو من تازه17 سالمه یجوری حرف میزنین انگار من یه دختر 40 ساله ام که موندم رو دستتون . عمو بازم بدون حرف از پله ها بالا رفت (توجه کردید این عمو ماهم چقدر بدون حرف مکان رو ترک می کنه )خب برم اتاقم رو ببینم از پله ها رفتم بالا و به سمت اتاقی که درش سفید بود رفتم درو باز کردم خب من از این خوشم نیومد شبیه سرد خونس از بس همه چیش سفیده در بعدی رو باز کردم این قابل تحمل تر بود یه اتاق صورتی کلا همه چیش صورتی بود نه از این جاهم خوشم نیومد شبیه خونه پلنگ صورتی در بعدی رو باز کردم یه اتاق تقریبا 30 متری با یه تخت سورمه ای ورو تختی مخلوط سورمه ای و صورتی کمرنگ با بالشت هایی که یکی صورتی بود یکی سورمه ای یه کمد سورمه ای یه میز ارایش صورتی خیلی خیلی خیلی خیلی حیلی کمرنگ خوب همین خوبه میریم همینجا مستقر میشیم خب عمو گفت ساعت 8 مهمون داری الا ساعت 3 تا 5 زار بخوابم بعد پاشم لباسامو بایه تیشرت گشاد که روش عکس پاندا داشت و یه شرتک عوض کردم و اومدم رو تخت بخوام وا این چرا انقدر نرمه الا میوفتم رو زمین انقدر که این هی میره پایین انقدر با خودم در گیر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد الارم گوشیم زنگ خورد اوف چه زود ساعت 5 شد ولی چون عمو گفت پسر دارن باید خوشگل برم پایین البته نه ایکه بخوام پسررو تور کنم ولی خب نباسد ابروی عمورو ببرم حوله هامو برداشتم به همراه لباس و شامپو هام و بقیه وسایل رو برداشتم و به سمت حموم رفتم تو وان دراز کشیدم به مهمونا فکر کردم یعنی پسره چه شکلیه

خوشگله

دماغش چجوریه

هیکلش چه شکلیه

اه چرا من انقدر دارم به این پسره فکر میکنم همش تقصیر عمو اگه اون حرف رو نزده بود فکر من انقدر مشغول اون پسره نمیشد  و  الا به جای فکر کردن به اون پامیشدم خودم رو میشستم . ا دیر شد جدی جدی  داره دیر میشه بزار پاشم دوش بگیرم دوش گرفتم و اومدم بیرون یه دست لباس از تو گمد اوردم بیرون یه پیراهن بلند که استیناش هم سه رب بود برداشتم ساپورتمم برداشتم (راستی یاد یه جوک افتادم می دونستید معادل فارسی ساپورت چسبونک بی حیا است ) ساپورت مشکی بود و با پاپیون دور لباسم ست بود یه نگاه به ساعت کردم ساعت 6:30 بود موهامو فر درشت کردم موهام یه حالت قهوهای باحالی داشت واسه همین ناز تر دیده میشدم (البته نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم نه برعکس من یه قیافه خیلی خیلی معمولی دارم ) لباس هامو پوشیدم و تصمیم گرفتم یه نمه ارایش کنم واسه همین خط چشم مشکی مو برداشتم و یه زره به چشمم زدم و بعد ریمل و برذاشتم و مژه هامو حالت دار کردم و فرمژه زدم و رژ صورتیملایم و یه رژگونه گلبهی ودر اخر یه تل مشکی با پاپیون صورتی زدم به موهام  ورفتم پایین .


نودهشتیا|سایت98ia

پارت1

با خوشحالی سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی 11 رو فشار دادم چند دقیقه ی بعد در آسانسور باز شد  و یه پسر قد بلند و خوشتیپ کارد آسانسور شد حوصله ی آنالیز کردنش  رو نداشتم برای همین زود کلید رو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم مامان توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود که یه دفعه از پشت بغلش کردم هینی کشید و دستش رو روی  قلبش گذاشت و با غرغر گفت:((زلیل مرده مگه صد بار نگفتم از پشت بغلم نکن)) حندیدم و گفتم:((مژده بده مامان خانوم. )) مامان برگشت سمتم و گفت:((خیر باشه دخترم ))رفتم سمت قابلمه و درش رو برداشتم و در حالی که بو میکشیدم گفتم:((برای طرحم یکی از بیمارستانای نزدیک خونه قبولم کردم ))مامان با خوشحالی گفت:((خدایا شکرت ))قاشقی برداشتم و از غذای مورد علاقم خورشت فسنجون چشیدم که مامان زد رو دستم و گفت:((ناخونک نزن برو لباسات رو در بیار .))


نودهشتیا|سایت98ia

رمان بی پناه |دانلود رمان بی پناه

نام رمان: بی پناه

تعداد قسمت: نامعلوم 

ژانر:جنایی،عاشقانه،غمگین

نویسنده:ایزابل یوکیمورا

رده سنی: +14

خلاصه: راجب دختری به اسم ایزابل هست که تو مشکلاتش غرقه 

شخصی رو دوست داره ولی اون یکی دیگه :)

در نوجوانیش خطایی کرده و

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-

میخواهم از بی پناهیت بگویم!از قصه ی تلخ دلتنگیت:)

از ان شب ها که در اغوش فیلتر های سیگارت میخوابیدی!ان شب هایی که دستانت را میگرفتند.

همان تیغ هایی که به ارامی نوازشت میکردند!

یا از ان دخترکی بگویم که هر صبح جلوی ایینه تو را مهمان تبسم خود میکرد!!

و کسی چه میدانست که پشت ان لبخند کوهی از غم پنهان بود؟؟! و گاهی تظاهر هم زیباست!

و تو لبخند زدی!چون میدانستی احساست برای هیچکس مهم نیس :)!

توجه: این رمان از هیچ رمان دیگه ای تقلید نشده و با موضوعی جدید هست و زاینده فکر پریشان نویسنده است

بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش :)

 

#رمان_بی_پناه

#بی_پناهی

#بی_پناه

#ایزابل_یوکیمورا

#isabel_Yukimura


نودهشتیا|سایت98ia

(نبات)

هواپیما کمی خلوت شده بود نگاهی به ساعت محلی گوشیم کردم 1ساعت و نیم با ساعت مچیم اختلاف داشت .دلیل عجله مردم واسم مبهم بود. به کجا چنین شتابان شالی که دور گردنم بسته بودم روی سرم مرتب کردم دسنی به پیرهن پاییزه ام که با ارفاق میشد گفت تا اواسط رونه پامه کشیدم که مثلا چروکای حاصل از پرواز دوساعته باز بشه به طرف در خروخی حرکت کردم مهماندار با قیافه خسته و لبخند خیلی خسته تر و مصنوعی تر از لبای ژل خورده اش سفر خوشی رو به مسافرا یاداور میشداینکه ساعت 2صبح با اون رژلب مسخره و یونیفرم مسخره تر بخوام وایستدم سفر خوشی رو واسه مردم ارزو کنم هیچ وقت به شغلم ترجیح نمیدادم

هرچند که 5 سال قبل که داشتم برای ادامه تحصیل اینجا رو ترک میکردم هیچ وقت فکر نمیکردم یروز به عنوان ی تاجر طراح به ایران برگردم

از پله ها که پایین میومدم کمی سردم شد باد سرد اواخر اذر بدجوری لرز به تنم انداخت  شاید کاهش قند خونی که بخاطر دوروز غذا نخوردن هم به تنم افتده بود دلیل دیگه این لرز و احساس سرما بود

به سرعت سوار اتوبوس  ترانسفر فرودگاه شدم تا سریعتر به سالن برسم

بدجور تو احساساتم دنبال احساسی بودم  از اینکه بعد 5 سال دوری از زندان وطن بهم دست بده که هیچ حسی جز دل تنگی برا کاناپه تو دفترم و ماگ پر از چای هدیه یامور نبود

چشمم به غلطک چرخون چمدونا بود که مبدا چمدونم رد بشه به فکر سوال فیکرت و عثمان بودم اینکه بعد از 5 سال چ حسی از برگشت به ایران دارم چشمم به چمدوت مشکی بزرگم بود که نشون از اقامت چندماهمم میداد برش داشتم به طرف خروجی حرکت کردم

بعد 5 سال ایران برام هیچ حسی نداشت جز دلتنگی عزیزام

*****

ساعت 8 شبه ی دوش یک ربع میگیرم به سرعت مشغول حاضر شدن برا تولد نازلی هستم مطمنا که منو میکشه چون بیشتر از  3 بار زنگ زده و من جوابشو ندادم ی اورال مشکی میپوشم گردنبند مخصوصشو میندازم کفش قرمزام رو هم میپوشم سوییچ و کادو کیف دستیم به همراه پالتوم که رو مبل اماده بود برمیدارم بع سرعت از در میزنم بیرون

اینکه تو کوچه های رنگی رنگی بالات تو کافه های دنچ و خودمونیش یه قهوه بخورم و به توریستا نگاه کنم که سخت  مشغول عکس گرفتن هستن از بهترین تفریحاتمه که نمیتونم ازش بگذرم

ساعت نزدیک 9 که میرسم قیافه پکر نازلی نشونه تمام ناراحتیش هست

*****

به طرف کانکسی که برای تاکسی هست میرم به صدای 3تا پسر پشت سرم که پروازشون همزمان با پرواز من نشسته بود گوش میدادم از سفر خوب و خاطرهایی که از بار و کلوبهای ساحلی تایلند داشتن میگفتن.

درخواست تاکسی کردم که یه اقای که تو تویوتا کمری سبز رنگش نشسته بود اومد چمدونم رو برداشت و منم به دنبالش رفتم اسم هتل رو گفته بودم سرم رو رو پشتی  صندلی گذاشتم و چشمامو بستم چون به نظرم بیوبونای 5 سال پیش هیچ تغییری نکردن که بخوام وقتمو صرف دیدنشون کنم

راننده-خانوم از کدوم کشور اومدید خیلی وقته نبودید فضولی نباشه ها

_ترکیه 5سال

جوری جواب دادم که دیگه نخواد بحث رو ادامه بده اما مردک پر حرف تند و تند از نوه خاله اش که قاچاقی به ترکیه رفته بعد هم یونان تا به المان برسه اما تو یونان تیر میخوره و فوت میشه

از هزینه گزافی که سفارت برای فرستادن جنازه به ایران ازشون خواسته بوده حرف میزد


نودهشتیا|سایت98ia

خلاصه

دختری تاجر طراح یا شایدم طراح تاجر که بعد از 5 سال برای تجارت و پیشرفت خونه اش رو ترک میکنه تا پیشرف کنه.

مقدمه

اگر زنده باشید روزی خواهید مرد با این همه بازهم زندگی کنید>

اگر عاششق شوید ظعم عشق وشکستن رو خواهید چشید با این همه باز هم عاشق شوید.

اگر خربزه بخورید باید پای لرزش بنشینید با این همه خربزه بخورید.

اگر دنبال ارزو ها ورویا های زندگیتان بروید متهم خواهید شد  با این همه ارزو و رویاهایتان رو دنبال کنی.

سفرکنید از عزیزانتان دور خواهید شد و ممکن دیگر انها را از نزدیک نبینید با این همه سفر کنید.


نودهشتیا|سایت98ia
دانلود رمان تقاص نودهشتیا

دانلود رمان تقاص نودهشتیا

 

باید پیش تر برود، نیم نگاهی رو به سقف انباری انداخت و باز شد همان مرد خشک و زخمی امروز:_وقت ندارم تلفت کنم، لباساتو بپوش

برسونمت البته اگه بهت مزه نداده باشه و نخوای دوباره تدربه ش کنی با چند تا غول بیابونی دیگه!صرردایش در نمی آمد، بارانی بود و ناباور.


نودهشتیا|سایت98ia

به نام خداوندی که شکوفه ها را آفرید❤

 

 

 

★شکوفه یخ زده★

 

 

 

پارت1

وای خدای من چی میبینم،جواب مثبت؟ وای یعنی اینا خانواده منن؟چقد تغییر کردن، چقد پیر شدن ، یعنی اینا همون مامان زیور و بابا بهرامن ؟ این بچه هم آجیمه یعنی؟ من رادمان تهرانی هستم و الان پونزده سالمه خانوادمو توی هشت سالگی گم کردم و توی یه خونه پیش چن تا مرد زندگی کردم که همه چهل تا شصت سال داشتن ولی الان مامان بابامو پیدا کردم و مثل اینکه یه خواهر کوچولو هم دارم اینقد قیافش شیرینه که نگو اسمشم رایا ست ولی نمیونم چن سالشه ، مامان سمتم اومد و بقلم کرد و گریه کرد منم بقلش کردم  و بعد بابا مردونه بقلم کرد 

رایا: بابا، مامان ، چرا این پسره رو بقل میکنین؟

بابا: چون داداش توعه 

_پس چرا ازم بزرگتره ؟

+عزیزم جریان داره 

_یعنی چی ؟

من: رایا خانوم بعدا خودم برات توضیح میدم

مامان: باید جشن بگیریم

بابا: اره حتما ، باید همه بفهمن پسرمون پیدا شده

رایا رو به من گفت

_یعنی الان تو داداشمی؟

+بعله

_چه خوب شد که تو داداشم شدی اخع همه بچه ها از داداشاشون صحبت میکنن تو مدرسه ولی من داداش نداشتم 

+حالا از فردا به ههمه بگو یه داداش خوشگل دارم که خیلی درسش خوبه، راستی! کلاس چندمی؟

_دوم

دستمو نوازش وار روی گونش کشیدم 

مامان: خب اول بریم یعالمه چیز میز بخریم

رایا: وای من عاشق م

من: موافقم بریم

رفتیم بازار و کلی کردیم و با رایا هم کلی دوست شدم.رفتیم خونه.خونه ای که قبلا که من بودم توش زندگی میکردیم نبود.یه خونه جدید بود و علاوه بر اون بزرگتر هم بود.رفتیم داخل.داشتم خونه رو نگاه میگردم که با صدای رایا به خودم اومدم

_داداش داداش ، رادماننننننننن بیا بریم اتاقتو نشونت بدم 

+بریم 

رفتیم بالا از پله ها رایا در یه اتاقو باز کرد

_اتاقته

اول از همه گیتار و پیانوم به چشم اومدن من هم گیتار بلد بودم هم پیانو .تمام عکسای بچگیم روی دیوار بود ناخوداگاه بغضم گرفت و قطره اشکی از گونه م چکید و پشتش قطره های بعدی 

_داداش رادمان داری گریه میکنی ؟

نشستم رو زمین.رایا اومد جلوم و اونم نشست و انگشتای کوچولوشو کشید رو رد اشکامو پاکشون کرد 

_من شنیدم داداشای بزرگ گریه نمیکنن

محکم بقلش کردم.

+خیلی خوبی رایا خیلیـــــــــــــ ، خیلی دوست دارم آبجی کوچولوم 

_هی پسر پاشو پاشو ، من برعکس قیافه م خیلی میفهمم و تو کل کل ماهرم ، من داداشی که گریه کنه نمیخوام 

+خیلی پررویی رایا 

_پررویی از خودته داداشم 

+جشن کیه؟

_ فردا شب، یه نظری دارم

+بگو

_بیا ست بزنیم که چش همه در اد

+اوم .عالیه 

_پس پاشو از این لباسایی که یم یه دست بپوش تا منم برم آماده شم بعد با آقا رامین بریم بازار 

+آقا رامین کیه؟

_پسر سرایدار یا بهتره بگم باغبون اینجا ۲۳ یا ۲۴ سالشه ، خیلیم مهربونه

+خوبه؛ پس برو اماده شو

آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون.همزمان با من رایا هم اومد.از مامان بابا اجازه گرفتیم .رفتیم پیش رامین .پسر خوبی به نظر میومد .رفتیم بازار.اینقد گشتیم تا بالاخره رایا یه لباس مجلسی فوق شیک آبی و سیاه پیدا کرد که وقتی پوشیدش اینقد خانوم شده بود که دلم قنج رفت براش و بعدم کفش سیاه گرفت منم یه کت تک آبی همرنگ لباس رایا م با شلوار سیاه کتون و پیرهن سیاه و کفش کالج سیاه گرفتم .به زرو رامینو مجبور کردیم که اونم بگیره البته به حساب ما.رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم.رایا گفت

_رادمان باید گوشی هم بگیریا 

+مامان بابا چیزی نگفتن

رامین: ولی به من گفتن براتون یه تلفن همراه تاچ به انتخاب خودتون بگیرم 

_خب پس بعد ناهار بریم بگیریم 

بعد ناهار به انتخاب رایا یه نت ده گرفتم و رفتیم خونه.همه در تکاپو و تلاش بودن برای فردا شب.


نودهشتیا|سایت98ia
دانلود رمان تقاص نودهشتیا

دانلود رمان تقاص نودهشتیا

 

باید پیش تر برود، نیم نگاهی رو به سقف انباری انداخت و باز شد همان مرد خشک و زخمی امروز:_وقت ندارم تلفت کنم، لباساتو بپوش

برسونمت البته اگه بهت مزه نداده باشه و نخوای دوباره تدربه ش کنی با چند تا غول بیابونی دیگه!صرردایش در نمی آمد، بارانی بود و ناباور.


نودهشتیا|سایت98ia

به نام خداوندی که شکوفه ها را آفرید❤

 

 

 

★شکوفه یخ زده★

 

 

 

پارت1

وای خدای من چی میبینم،جواب مثبت؟ وای یعنی اینا خانواده منن؟چقد تغییر کردن، چقد پیر شدن ، یعنی اینا همون مامان زیور و بابا بهرامن ؟ این بچه هم آجیمه یعنی؟ من رادمان تهرانی هستم و الان پونزده سالمه خانوادمو توی هشت سالگی گم کردم و توی یه خونه پیش چن تا مرد زندگی کردم که همه چهل تا شصت سال داشتن ولی الان مامان بابامو پیدا کردم و مثل اینکه یه خواهر کوچولو هم دارم اینقد قیافش شیرینه که نگو اسمشم رایا ست ولی نمیونم چن سالشه ، مامان سمتم اومد و بقلم کرد و گریه کرد منم بقلش کردم  و بعد بابا مردونه بقلم کرد 

رایا: بابا، مامان ، چرا این پسره رو بقل میکنین؟

بابا: چون داداش توعه 

_پس چرا ازم بزرگتره ؟

+عزیزم جریان داره 

_یعنی چی ؟

من: رایا خانوم بعدا خودم برات توضیح میدم

مامان: باید جشن بگیریم

بابا: اره حتما ، باید همه بفهمن پسرمون پیدا شده

رایا رو به من گفت

_یعنی الان تو داداشمی؟

+بعله

_چه خوب شد که تو داداشم شدی اخع همه بچه ها از داداشاشون صحبت میکنن تو مدرسه ولی من داداش نداشتم 

+حالا از فردا به ههمه بگو یه داداش خوشگل دارم که خیلی درسش خوبه، راستی! کلاس چندمی؟

_دوم

دستمو نوازش وار روی گونش کشیدم 

مامان: خب اول بریم یعالمه چیز میز بخریم

رایا: وای من عاشق م

من: موافقم بریم

رفتیم بازار و کلی کردیم و با رایا هم کلی دوست شدم.رفتیم خونه.خونه ای که قبلا که من بودم توش زندگی میکردیم نبود.یه خونه جدید بود و علاوه بر اون بزرگتر هم بود.رفتیم داخل.داشتم خونه رو نگاه میگردم که با صدای رایا به خودم اومدم

_داداش داداش ، رادماننننننننن بیا بریم اتاقتو نشونت بدم 

+بریم 

رفتیم بالا از پله ها رایا در یه اتاقو باز کرد

_اتاقته

اول از همه گیتار و پیانوم به چشم اومدن من هم گیتار بلد بودم هم پیانو .تمام عکسای بچگیم روی دیوار بود ناخوداگاه بغضم گرفت و قطره اشکی از گونه م چکید و پشتش قطره های بعدی 

_داداش رادمان داری گریه میکنی ؟

نشستم رو زمین.رایا اومد جلوم و اونم نشست و انگشتای کوچولوشو کشید رو رد اشکامو پاکشون کرد 

_من شنیدم داداشای بزرگ گریه نمیکنن

محکم بقلش کردم.

+خیلی خوبی رایا خیلیـــــــــــــ ، خیلی دوست دارم آبجی کوچولوم 

_هی پسر پاشو پاشو ، من برعکس قیافه م خیلی میفهمم و تو کل کل ماهرم ، من داداشی که گریه کنه نمیخوام 

+خیلی پررویی رایا 

_پررویی از خودته داداشم 

+جشن کیه؟

_ فردا شب، یه نظری دارم

+بگو

_بیا ست بزنیم که چش همه در اد

+اوم .عالیه 

_پس پاشو از این لباسایی که یم یه دست بپوش تا منم برم آماده شم بعد با آقا رامین بریم بازار 

+آقا رامین کیه؟

_پسر سرایدار یا بهتره بگم باغبون اینجا ۲۳ یا ۲۴ سالشه ، خیلیم مهربونه

+خوبه؛ پس برو اماده شو

آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون.همزمان با من رایا هم اومد.از مامان بابا اجازه گرفتیم .رفتیم پیش رامین .پسر خوبی به نظر میومد .رفتیم بازار.اینقد گشتیم تا بالاخره رایا یه لباس مجلسی فوق شیک آبی و سیاه پیدا کرد که وقتی پوشیدش اینقد خانوم شده بود که دلم قنج رفت براش و بعدم کفش سیاه گرفت منم یه کت تک آبی همرنگ لباس رایا م با شلوار سیاه کتون و پیرهن سیاه و کفش کالج سیاه گرفتم .به زرو رامینو مجبور کردیم که اونم بگیره البته به حساب ما.رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم.رایا گفت

_رادمان باید گوشی هم بگیریا 

+مامان بابا چیزی نگفتن

رامین: ولی به من گفتن براتون یه تلفن همراه تاچ به انتخاب خودتون بگیرم 

_خب پس بعد ناهار بریم بگیریم 

بعد ناهار به انتخاب رایا یه نت ده گرفتم و رفتیم خونه.همه در تکاپو و تلاش بودن برای فردا شب.


نودهشتیا|سایت98ia

پارت1

با خوشحالی سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی 11 رو فشار دادم چند دقیقه ی بعد در آسانسور باز شد  و یه پسر قد بلند و خوشتیپ کارد آسانسور شد حوصله ی آنالیز کردنش  رو نداشتم برای همین زود کلید رو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم مامان توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود که یه دفعه از پشت بغلش کردم هینی کشید و دستش رو روی  قلبش گذاشت و با غرغر گفت:((زلیل مرده مگه صد بار نگفتم از پشت بغلم نکن)) حندیدم و گفتم:((مژده بده مامان خانوم. )) مامان برگشت سمتم و گفت:((خیر باشه دخترم ))رفتم سمت قابلمه و درش رو برداشتم و در حالی که بو میکشیدم گفتم:((برای طرحم یکی از بیمارستانای نزدیک خونه قبولم کردم ))مامان با خوشحالی گفت:((خدایا شکرت ))قاشقی برداشتم و از غذای مورد علاقم خورشت فسنجون چشیدم که مامان زد رو دستم و گفت:((ناخونک نزن برو لباسات رو در بیار .))


نودهشتیا|سایت98ia

رمان بی پناه |دانلود رمان بی پناه

نام رمان: بی پناه

تعداد قسمت: نامعلوم 

ژانر:جنایی،عاشقانه،غمگین

نویسنده:ایزابل یوکیمورا

رده سنی: +14

خلاصه: راجب دختری به اسم ایزابل هست که تو مشکلاتش غرقه 

شخصی رو دوست داره ولی اون یکی دیگه :)

در نوجوانیش خطایی کرده و

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-

میخواهم از بی پناهیت بگویم!از قصه ی تلخ دلتنگیت:)

از ان شب ها که در اغوش فیلتر های سیگارت میخوابیدی!ان شب هایی که دستانت را میگرفتند.

همان تیغ هایی که به ارامی نوازشت میکردند!

یا از ان دخترکی بگویم که هر صبح جلوی ایینه تو را مهمان تبسم خود میکرد!!

و کسی چه میدانست که پشت ان لبخند کوهی از غم پنهان بود؟؟! و گاهی تظاهر هم زیباست!

و تو لبخند زدی!چون میدانستی احساست برای هیچکس مهم نیس :)!

توجه: این رمان از هیچ رمان دیگه ای تقلید نشده و با موضوعی جدید هست و زاینده فکر پریشان نویسنده است

بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش :)

 

#رمان_بی_پناه

#بی_پناهی

#بی_پناه

#ایزابل_یوکیمورا

#isabel_Yukimura


نودهشتیا|سایت98ia

(نبات)

هواپیما کمی خلوت شده بود نگاهی به ساعت محلی گوشیم کردم 1ساعت و نیم با ساعت مچیم اختلاف داشت .دلیل عجله مردم واسم مبهم بود. به کجا چنین شتابان شالی که دور گردنم بسته بودم روی سرم مرتب کردم دسنی به پیرهن پاییزه ام که با ارفاق میشد گفت تا اواسط رونه پامه کشیدم که مثلا چروکای حاصل از پرواز دوساعته باز بشه به طرف در خروخی حرکت کردم مهماندار با قیافه خسته و لبخند خیلی خسته تر و مصنوعی تر از لبای ژل خورده اش سفر خوشی رو به مسافرا یاداور میشداینکه ساعت 2صبح با اون رژلب مسخره و یونیفرم مسخره تر بخوام وایستدم سفر خوشی رو واسه مردم ارزو کنم هیچ وقت به شغلم ترجیح نمیدادم

هرچند که 5 سال قبل که داشتم برای ادامه تحصیل اینجا رو ترک میکردم هیچ وقت فکر نمیکردم یروز به عنوان ی تاجر طراح به ایران برگردم

از پله ها که پایین میومدم کمی سردم شد باد سرد اواخر اذر بدجوری لرز به تنم انداخت  شاید کاهش قند خونی که بخاطر دوروز غذا نخوردن هم به تنم افتده بود دلیل دیگه این لرز و احساس سرما بود

به سرعت سوار اتوبوس  ترانسفر فرودگاه شدم تا سریعتر به سالن برسم

بدجور تو احساساتم دنبال احساسی بودم  از اینکه بعد 5 سال دوری از زندان وطن بهم دست بده که هیچ حسی جز دل تنگی برا کاناپه تو دفترم و ماگ پر از چای هدیه یامور نبود

چشمم به غلطک چرخون چمدونا بود که مبدا چمدونم رد بشه به فکر سوال فیکرت و عثمان بودم اینکه بعد از 5 سال چ حسی از برگشت به ایران دارم چشمم به چمدوت مشکی بزرگم بود که نشون از اقامت چندماهمم میداد برش داشتم به طرف خروجی حرکت کردم

بعد 5 سال ایران برام هیچ حسی نداشت جز دلتنگی عزیزام

*****

ساعت 8 شبه ی دوش یک ربع میگیرم به سرعت مشغول حاضر شدن برا تولد نازلی هستم مطمنا که منو میکشه چون بیشتر از  3 بار زنگ زده و من جوابشو ندادم ی اورال مشکی میپوشم گردنبند مخصوصشو میندازم کفش قرمزام رو هم میپوشم سوییچ و کادو کیف دستیم به همراه پالتوم که رو مبل اماده بود برمیدارم بع سرعت از در میزنم بیرون

اینکه تو کوچه های رنگی رنگی بالات تو کافه های دنچ و خودمونیش یه قهوه بخورم و به توریستا نگاه کنم که سخت  مشغول عکس گرفتن هستن از بهترین تفریحاتمه که نمیتونم ازش بگذرم

ساعت نزدیک 9 که میرسم قیافه پکر نازلی نشونه تمام ناراحتیش هست

*****

به طرف کانکسی که برای تاکسی هست میرم به صدای 3تا پسر پشت سرم که پروازشون همزمان با پرواز من نشسته بود گوش میدادم از سفر خوب و خاطرهایی که از بار و کلوبهای ساحلی تایلند داشتن میگفتن.

درخواست تاکسی کردم که یه اقای که تو تویوتا کمری سبز رنگش نشسته بود اومد چمدونم رو برداشت و منم به دنبالش رفتم اسم هتل رو گفته بودم سرم رو رو پشتی  صندلی گذاشتم و چشمامو بستم چون به نظرم بیوبونای 5 سال پیش هیچ تغییری نکردن که بخوام وقتمو صرف دیدنشون کنم

راننده-خانوم از کدوم کشور اومدید خیلی وقته نبودید فضولی نباشه ها

_ترکیه 5سال

جوری جواب دادم که دیگه نخواد بحث رو ادامه بده اما مردک پر حرف تند و تند از نوه خاله اش که قاچاقی به ترکیه رفته بعد هم یونان تا به المان برسه اما تو یونان تیر میخوره و فوت میشه

از هزینه گزافی که سفارت برای فرستادن جنازه به ایران ازشون خواسته بوده حرف میزد


نودهشتیا|سایت98ia

خلاصه

دختری تاجر طراح یا شایدم طراح تاجر که بعد از 5 سال برای تجارت و پیشرفت خونه اش رو ترک میکنه تا پیشرف کنه.

مقدمه

اگر زنده باشید روزی خواهید مرد با این همه بازهم زندگی کنید>

اگر عاششق شوید ظعم عشق وشکستن رو خواهید چشید با این همه باز هم عاشق شوید.

اگر خربزه بخورید باید پای لرزش بنشینید با این همه خربزه بخورید.

اگر دنبال ارزو ها ورویا های زندگیتان بروید متهم خواهید شد  با این همه ارزو و رویاهایتان رو دنبال کنی.

سفرکنید از عزیزانتان دور خواهید شد و ممکن دیگر انها را از نزدیک نبینید با این همه سفر کنید.


نودهشتیا|سایت98ia

مهشید یک دختر بلند پروازی.و برای اینکه  به خواسته هاش برسه وارد یک باند  مخوف میشه اما اون عقب نمیکه و همه خواسته های اونا رو اطاعت میکنه.  تا اینکه خواهر کوچکش شمیم که دختر ساده وخجالتیه که مظلومانه از کسایی آسیب میبینع که از خواهرش ضربه خوردن.


نودهشتیا|سایت98ia

#نسیم_نوراندیش_رمان
#سیده_مهتاب_شاهرخی
#پارت1
(رهام):
توی آلاچیق تک و تنها نشسته بود ، رفتم جلوش ایستادم. انقدر تو فکر بود ک اصلا متوجه اومدنم نشد. آره خودش بود همه توی دانشگاه میشناختنش. اون همیشه تو وقت آزاد و حتی تو کلاس ها هندزفری تو گوشش بود.
_ببخشید خانم میتونم اینجا بشینم؟!
انگار نمی شنید چی میگم. اما کیفشو برداشت و دستشو ب منظور بفرمایید ت داد. منم نشستم.نیم نگاهی بهش کردم،قصد سوال پرسیدن داشتم ک.
+بله! خانم نوراندیش هستم.
منم لبخندی زدمو گفتم معلومه ک خیلی تجربه داشتید ، پس حتما باید بدونید ک .
+بله! من همونی هستم ک فکر میکنید.
خیلی جالب بود ب نظرم پشت اون چهره ی جذاب و مرموزی ک داشت داستان های زیادی پنهان بود. چشماشو بسته بود و تو نسیم سرد پاییزی ک می وزید نفس می کشید. انگار نسیم نرمی ک می وزید دیگ داشت ب بادهای خشن تبدیل میشد. 
هندزفریو از تو گوشش دراورد و توی کیفش گذاشت یهو گوشیش زنگ خورد ، سریع گوشیشو قطع کردو کیفشو برداشتو رفت.
خیلی از شخصیتش خوشم اومده بود.
بعد از این ک رفتش.
#MahiX


نودهشتیا|سایت98ia

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نغمه دانلود آهنگ جدید بازگشت به خانه تحلیل بازی های روز چی بگم آخه دانلود آهنگ و فیلم , سریال دو سوته خرید کن تحویل بگیر فاکس دانلود